هر فصل تجاوزت تجدید باد !

ساخت وبلاگ
+ ۱۴۰۱/۶/۲۱ | ۰۶:۵۸ | رحیم فلاحتی    بی مقدمه بگویم. در بدترین روزهایی به سر می برم که تا کنون به یاد دارم. یک نا امیدی خطرناک احاطه ام کرده است که مدام مجبورم با آن بجنگم. مبارزه ای که سال ها ادامه داشته است و با نیروهای تازه نفسی که به جنگ وارد کرده است سعی دارد مرا مغلوب کند.   کلافه شده ام. بر سر یکی از آن ها فریاد می زنم . آرام و قرار ندارم. سعی می کنم فرمانده ها را مجاب کنم مقاومت بیشتری از خود نشان بدهند. اما اوضاع مشکوکی است. بدگمانی ام نسبت به آن ها زیاد شده است. فکرمی کنم اطلاعات مرا به نیروهای حکومتی فروخته اند. حس می کنم حالا آن کثافت ها نقطه ضعف های بیشتری از من دارند و به همین جهت می خواهند از سلاح های روحی روانی بیشتری استفاده کنند. دوران به کاربردن توپ و تانک و دیگر سلاح های کشتار جمعی به پایان رسیده است. تمام سربازان من نقطه پایانی شان نا امیدی بوده است و بدون شلیک حتی یک گلوله از سوی حکومت جان داده اند.     چه بر سرمان آمده است ؟ کسی جواب نمی دهد. هیچکس به خواسته هایمان اعتنایی نمی کند . نه نانی مانده، نه نمکی . حکومت نان از سفره ی ما خورده و نمکدان شکسته است. سعی می کنم سفره ام را باز نگه دارم. ما مگر می شود در این جنگ نابرابر نان و نمک تهیه کرد.  خرده های نمکدان را جمع می کنم. با همان تشریفاتی که بدن شهیدی را برای خاکسپاری سامان می دهند. پشت سرم را نگاه می کنم . دریایی از ناامیدی موج می زد. وقتی چنین روزهای تیره از راه می رسد مرغ ها در آسمان سراسیمه می شوند. تخم ماکیان گران می شود. نانواها از چانه می دزدند و دیپلمات ها چانه هایشان گرم می شود. و در هر کلمه ای که به زبان می آورند توپ را به میدان کشوری که همواره متخاصم است می ا هر فصل تجاوزت تجدید باد !...
ما را در سایت هر فصل تجاوزت تجدید باد ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eablomofa بازدید : 165 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 21:04

+ ۱۴۰۱/۷/۲۶ | ۲۲:۳۳ | رحیم فلاحتی آغاز     اتفاق خاصی نیفتاده است. مهرماه بی بارانی است. مثل تابستان خشکی که آمد و گذشت. آسمان خاکی رنگ است و زمینِ خاکی چند هفته ای است که گُله به گُله اینجا و آنجا با خون آغشته شده است. این را هنگام پیاده روی های بی خیالانه ام در سطح شهر متوجه شده ام. این سبک زندگی من است و شاید بسیاری دیگر از مردم . با همه توانی که در نقش آفرینی ام دارم اما شامه ام تیز است. بوی خون را می فهمم بوی مرگ را . این را سال هاست به ما یاد داده و یاد می دهند و انواع قرائت تازه از نوع کشتن و کشته شدن را در برابر چشمان ما می گیرند. چگونه بمیریم تا آرمانگرایانه باشد و در مسیر اهداف حکومت و از چه نوع مرگ هایی برحذر باشیم . آن ها هستند که می گویند چه کسی مهدورالدم است و چه کسی لایق عنوان شهادت. و من فارغ از هر مسئولیتی سبک بال در شهر قدم می زنم و از خون هایی که بر سطح شهر ریخته است غمی به دل راه نمی دهم.   از پله های پل عابر بالا می روم.گوشه ای می نشینم و پاهایم را از لای نرده ها آویزان کرده و تاب می دهم. سعی می کنم مسیر افرادی را که لباس یا چهره ای خاص دارند دنبال کنم. مردی را می بینم که کلاه بیسبال طوسی با آفتابگیر مشکی رنگی با نشان لس آنجلس به سر دارد . موهای شقیقه اش کاملا سفید است. پیراهن آستین کوتاه و شلوار ورزشی مشکی به تن دارد. از همان ها که کوهنوردها در برنامه های سبک یکروزه می پوشند. با کفش ورزشی. راه می کشد به گوشه ای از خیابان که ناگهان همهمه ای بر پا شده است. به سرعت ترافیک می شود. توده ای مردم راه را بند می آورند و آرام پیش می آیند. مرد کلاه دار بلندگویی دستی را از کسی گرفته و مقابل دهانش می گیرد. فریادهای مرد در میان بوق های ممتد اتومبیل ها هر فصل تجاوزت تجدید باد !...
ما را در سایت هر فصل تجاوزت تجدید باد ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eablomofa بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 21:04